

این پزشک با آنکه 80 بهار را پشت سر گذاشته و به گفته خودش به اندازه موی سرش شاگرد تربیت کرده، اما برای درمان رایگان بیماریهای مادر زادی در کودکان 20 سال است هر روز دنبال بیمار میگردد و در اقصی نقاط کشور، ردپای جراحیهای حیات بخش او دیده میشود.
گروه سلامت خبرگزاری فارس:این مرد در قامت یک پزشک حال و هوای عجیبی دارد! به شکلی که درد همنوع داشتن با پوست و خون آن عجین گشته؛ مدام در حال کشف بیمارانی است که توان مالی برای درمان و نیز دسترسی به جراح ندارند.میدان خدمت او جغرافیای مشخصی ندارد؛ از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب به دنبال گمشده خود که همان بیماران نیازمند و بی پناه هست می گردد.دکتر صلاح الدین دلشاد استاد برجسته جراحی اطفال با آنکه 80 بهار را گذرانده و بر روال معمول باید به استراحت بپردازد اما همچون کوه استوار در میدان درمان بیماران خاصه بیماران نیازمند درمانگر دردهای انان است.دکتر دلشاد برای ما به مناسبت روز اول شهریور روز پزشک روایتی از زندگی شخصی و سیر فعالیت خود در قامت یک انسان نوعدوست و در قالب موسسه محکم(درمان کودکان دچار بیماری های مادرزادی) بیان می کند.دفتر آقای دکتر دلشاد جلوه خاصی از فعالیت های انسان دوستانه است؛ تصاویری که جملگی حکایت از ایثار و جوانمردی او ست ؛ آن هم در گوشه گوشه ایران عزیز.دکتر دلشاد به عنوان پزشکی ناخته می شود که بر خلاف رسم معمول در جامعه پزشکی خود به دنبال درمان بیماران می گردد؛ او استاد جراحی اطفال است و دامنه فعالیت او بسیار گسترده است؛ به طوری که در قالب موسسه خیریه محکم که 20 سال پیش با هدف درمان کودکان دچار بیماری های مادر زادی تاسیس شد تاکنون 32 هزار کودک را مورد درمان قرار داده است.آقای دکتر وقتی صحبت را آغاز می کند شور و شوق نوعدوستی در همان کلام اولش نمایان است؛ آنجایی که بلافاصله بعد از بیان کلمات اولیه، با تلفن پیگیر درمان یک کودک در بجنورد میشود و به او قول می دهد که خودم دو روز دیگر برای جراحیت به شهرتان میآیم.

او از لذت بی حد و حصر درمان کودکان به ویپه نیازمندان و دور افتادگان از پایتخت و امکانات آن می گوید؛ لذتی که به گفته دکتر دلشاد با دنیا قابل معاوضه و معامله نیست.روزهایی که دکتر دلشاد برای معاینه ودرمان بیماران روانه استانها و شهرهای مختلف می شود از صبح تا پاسی از شب به جراحی و معاینه بیماران می گذرد.اقیا نوس مهرورزی و عطوفت او چنان وسیع و گسترده است که فقط دیدن لبخند رضایت و دعای مادران و پدران دردمند و مضطرب او را آرام و خشنود می سازد. من در تهران هفتهای دو روز میروم اتاق عمل؛ یعنی خودم را زیاد خسته نمی کنم و نگران نیستم؛ چون جراحان دیگری هستند که درمان را انجام دهند ولی نگرانیم انجایی است که بیماری باشد که نه پول دارد و نه دسترسی به جراح اطفال.در هر منطقه که میرویم پشت سر هم هر روز عمل داریم؛ حتی جمعهها که روز استراحت است؛ اما ما روز استراحت نداریم.نیرو و توان این همه کار را واقعاً خدا میدهد و الا یک انسان در این سن و سال ممکن است واقعا نتواند این همه کار کند. موسسه محکم را ما در سال ۱۳۸۴ تاسیس کردیم و بیماران از سراسر کشور اینجا تحت پوشش موسسه ما قرار می گیرند و درمان 56 بیماری مادرزادی در اینجا تحت پوشش قرار گرفته و جراحی های لازم در نقاط مختلف بدن انجام می گیرد.

در ۳۴ بیمارستان کشور عمل میکنیم؛ یعنی قرارداد داریم و در رشتههای مختلف تخصصی مانند قلب، ارتوپدی مغز و اعصاب و غیره جراحی ها را رایگان انجام میدهیم.سال 1395 وزیر وقت آقای دکتر قاضی هاشمی از ما خواست برویم سیستان بلوچستان.ما از زابل تا چابهار نمایندگی ایجاد کردیم؛اما گفتن کافی نیست و بخش جراحی اطفال نداریم و برای ما راه بندازید. بخش اطفال را راه اندازی کردیم و سال بعد، بندرعباس از ما خواست بخش اطفال راه اندازی کردیم و ….ماهی ۱۰ روز میرفتم بندرعباس؛ یعنی بیستم تا سیام مال من بود.بقیه روزهای هر ماه نیز بر عهده دوستانم بوده و مرتب به مناطق مختلف می رویم. همین کار را در ایلام، بیرجند، کردستان، خراسان شمالی، و خوزستان و….انجام دادهایم.خوشحالیم از اینکه بتوانیم دردی از دردمندی را برطرف کنیم. این احساس، احساس خوبی است.من وقتی میروم مناطق مختلف و می بینم که مادری اشکهایش سرازیر است و نیازمند درمان فرزند دلبندش است و مدام دعا میکند؛ مثلاً دختری که ۱۴ سال از یک بیماری رنج کشیده و حالا درمان شده یا دختری که ۱۶ سال بی تاب حاصل از بیماری خود بوده و اکنون رهایی پیدا کرده و مادر با اشک دعا میکند،این با هیچ لذت مادی قابل مقایسه نیست

نه اینکه بگویم به خاطر این داریم میرویم؛به هر حال اینها هدایای مادران برای ماست؛ دعا کردن هایشان و… به همین دلیل بیمار که تو مطبم میآید و من را به هر طریقی پیدا کرده به او میگویم نگران نباش! خودم دنبال بیمار به شهرش می روممن تو را عمل میکنم. میگوید «خب هزینه عمل چقدر میشود و از بیمارستان سوال میکند و باز پیش من میآید و با نا امیدی می گوید آقای دکتر! پول ندارم. اما من اصلا به این موضوع توجه ندارم. اسمش را یادداشت میکنم و میگویم خودم میآیم منطقه تان و شما را درمان میکنم.دکتر دلشاد داستان ما، در همین اثنای صحبت دست تو جیب پیراهنش میکند و چند کاغذ کوچک نشان میدهد و میگوید «اینها مشخصات کودکانی است که باید جراحی شوند؛ نام اینها را در جیبم گذاشتم تا یک به یک با آنها تماس بگیرم.حتی تو کیفم هم نمیگذارم؛ تا دم دستم باشد.خب اگر او خوشحال شود من هم خوشحالم.می پرسم دکتر جان هزینه جراحیهای که انجام میدهید چقدر است؟ با توجه به اینکه جراحیهای این گونه که بیماری های مادرزادی است سخت و پر هزینه است.با لبخندی از سر رضایت از کار خیرخواهانه خود پاسخ میدهد: خیلی متفاوت است؛ مثلاً از ۱۰ -۲۰ میلیون تا ۱۰۰_ ۱۵۰ میلیون.گاهی یک عمل ۸ ساعت زمان میبرد.
او نیم نگاهی به عکسهای روی دیوار که حکایت خدمت رسانی بی منت اوست میکند و ادامه میدهد: من توصیه میکنم آنهایی که در شهرهای بزرگ هستند و توان مالی دارند به شهرهای دوردست سر بزنند؛ اینهایی که در تهران با پولی که خداوند به آنها لطف میکند؛ یا افرادی که آپارتمان و برجهای آنچنانی میسازند و حتی به خودشان زحمت نمیدهند از ماشین پیاده شده و درب منزل باز کنند و با آسانسور خودرو وارد خانه میشود؛ کمی هم به مناطق محروم بروند و ببینند مردم در چه وضعی هستند.پول تو جیبی و هزینه اسکان بیمار را هم می دهیم گاه میبینم که طرف از سراوان برای درمان به تهران آمده و ما برایش وقت گرفتیم و بچهاش را عمل کردیم. با ناراحتی و اضطراب میگوید:آقای دکتر! من الان هرچی داشتم خرج این سفر کردم و تو کارتم فقط ۳۰۰ هزار تومان بیشتر نیست. ما همان لحظه کل پول سفرو هزینهاش را به کارتش واریز میکنیم.آهی میکشد و میگوید: واقعاً برای بعضیا انقدر ناراحت میشوم؛ طرف از روستایش به تهران آمده و مشکلات زیادی دارد و برای درمان کودک خود درمانده شده است. من مطمئنم کسانی که خیلی پول دارند مغز متفکر هم دارند؛ در نتیجه میتوانند رنج این افراد ضعیف را کم کنند.

همیشه برای خودم این شعر را میخوانم که میگوید:تو که از محنت دیگران بیغمی/ نشاید که نامت نهند آدمی. اگر این بیت شعر در وجودمان باشد من نمیتوانم اینجا آرامش داشته باشم؛باید به مناطق محروم بروم. من بارها دیدم افرادی را که مولتی میلیاردر بودن و فوت کردن؛ این فرد لحظه فوتش چپ و راست را نگاه میکرد و می دید این همه پول جمع کرد، اما آخرش چه شد؟!اکنون دست بچههایش افتاده ولی در آن دنیا چی برای خودش ذخیره کرد؟ در ان لحظات اشکهایش جاری می شود و با حسرت میگوید الان من چیکار کنم؟!من این صحنهها را که فرد متوسل به کسانی که تو کار خیر هستند میشود و میگوید آقا یک کاری برایم کنید را دیده ام؛ فلان داراییم را به کار خیر اختصاص دهید اما دیگر عجل فرصت نمی دهد!چرا باید بگذاریم که به این لحظه برسیم؟دکتر دلشاد در این زمان به دوران مختلف زندگیش اشاره دارد و میگوید: خدا را شاکر هستم در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم. من در سال 1325 در نجف به دنیا آمدم؛ به خاطر اینکه پدرم آنجا بود. چون پدرم روحانی و جدم مجتهد بود و حوزه علمیه در آن زمان فقط در نجف بود. لذا ما در ایام تحصیلات در نجف بودیم. مدرسهای به نام مدرسه علوی ایرانیان در نجف بود.پدرم اصالتا تهرانی و مادرم شیرازی بود.
دبیران بسیار خوبی داشت و هم درس خوب به من دادن هم خوب ما را تربیت کردند؛ ولی مهمترین تربیتم از جانب پدر مادرم بود؛ در مرحله بعد به خاطر معاشرت با دوستان خوب بود. کمک به نیازمندان ار کودکی در وجودم بوداز همان طفولیت ما با اینکه تو پول تو جیبی کمی هم داشتیم اما به فکر بچههای فقیر بودیم؛ به طوری که در مدرسه در کلاس خودمان برای دانش اموزان که ناتوان بودند کتاب، دفتر، کیف و لباس میخریدیم. ما با همان پول ناچیزی که داشتیم برای این کار یک گروه تشکیل دادیم. کم کم این کار در بقیه کلاسها نیز سرایت کرد.زمانی که من دیپلم می گرفتم روزهای مصادف با روزهای حضور امام خمینی در نجف بود. من ظهرها پشت سر امام خمینی نماز میخواندم. یکی از توفیقاتی که من در نجف داشتم این بود که حداقل روزی دو سه بار میرفتم حرم مولا علی(ع). خیلی روی من این زیارت اثرگذار بود.من از بچگی به پزشکی خیلی علاقمند بودم. البته مدتی هم رفتم دنبال درس طلبگی؛ آن هم به علت علاقه به مسائل دینی..یک روز در قم در منزل شهید عراقی مهمان بودیم. سر ناهار گفت «پسرم تو دوست داری چه کاره شوی؟»گفتم «میخواهم طلبه شوم»؛ گفت طلبه زیاد داریم؛ ما پزشک و مهندس متدین میخواهیم» این فکر و حرف باعث شد نظرم عوض شود و به سمت پزشکی رفتم.
از همان ابتدا علاقه به جراحی داشتم. امام که در نجف حضور پیدا کردند فکر و تفکرایشان بر من اثر گذاشت. گروهی داشتیم که در مدرسه جلساتی با همین تفکر امام برگزار می کردیم. خب تعدادی از اینها رفتن در دانشگاه تهران و دستگیر شدند.بعد از مدتی میخواستم من هم بروم دانشگاه تهران ثبت نام کنم، اما پدرم مخالفت کرد.گفت : بروانگلیس یا آلمان ادامه تحصیل بده؛ اما موافق نبودم؛ چون اصلاً روحیاتم با آن فضا سنخیت نداشت.من خیلی علاقمند به درس بودم؛ الحمدالله موفق هم بودم تا اینکه شنیدیم ترکیه دانشگاههای خیلی خوبی دارد.هر دانشگاه جداگانه کنکور داشت و من هم در همه رشته های پزشکی، داروسازی و دندانپزشکی قبول شدم اما دانشگاه پزشکی جراح پاشا در ترکیه را انتخاب کردم.دانشگاه خیلی برجسته ای بود؛ هنوز هم معروفترین دانشگاه ترکیه، جراح پاشاست. وقتی که پزشکی تمام شد بازهم شرایط مناسب نبود که من به ایران باز گردم.اساتید من ً با آغوش باز من را قبول کردن؛ چون در دوره انترنی من را شناخته بودند. خلاصه در آنجا رشته جراحی قبول شدم و خوشبختانه در دوران رزیدنتی هم مقالات زیادی داشتم. استادی داشتم که اسمش علی حیدر تاش بود. خدا رحمتش کند. به من خیلی علاقه داشت. در عمل های خصوصی به عنوان دستیارش بودم؛ چون حقوق نمیگرفتیم از اینجا امرار معاش میکردم. وی انجمن خیریه داشت که برای پیشگیری از سرطان پستان بود و درمانگاهی داشت. به من گفت تو برو هفتهای سه روز بیماران را در آنجا معاینه کن. بیماران از سراسر ترکیه برای معاینه و غربالگری سرطان به آنجا میآمدند.معاینه میکردیم و میبردیم بیمارستان دولتی عمل میکردیم. این باعث شد که من به یک بیمارستان خصوصی به نام وطن نیز معرفی شوم.


صاحب بیمارستان یک شب من را دعوت کرد و گفت: به من ایده بده و کلینیک پستان را راه بینداز. گفت چه چیزی برای این کار نیاز داری؟ گفتم دستگاه ماموگرافی، همان شب فضا را مشخص کرد و در عرض یک هفته دستگاه ماموگرافی از آلمان آمد و اولین کلینیک پستان ترکیه را من راه اندازی کردم.روستاییان و فقرا که بیماری داشتند و می خواستند عمل سینه کنند می آمدند و درمان انجام میشد.انقلاب که در ایران رخ داد ما نیز علاقه مند خدمت در ایران بودیم.من انجا ( در ترکیه) انجمن اسلامی تاسیس کرده بودم. ما نامه ای خطاب به سازمان ملل نوشتیم که جلوی جنایتهای شاه در ایران را بگیرید.یک طومار توسط برخی اساتید امضا شد و ما یک نسخه از آن را به سازمان ملل دادیم و یک نسخه را نیز به روزنامه معروف ملیت دادیم. این روزنامه تیتر کرد «اساتید دانشگاه جراح پاشا جنایت شاه را محکوم کردند».وقتی این خبر منتشر شد جلسه شورای عالی تشکیل دادند؛ خلاصه من را خواستن و گفتن حق نداری از این کارها انجام دهی. چند بار میخواستن من را اخراج کنند. با شروع جنگ در ایران به متخصصی به نام آقای پروفسور مظفر که در ترکیه معروف بود گفتم اجازه بدهید من بروم ایران برای حضور در جبهه. گفت به یک شرط؛ بیماری دارم ۹ روزه خوابیده و تب بالای ۴۰ دارد و نتوانستم بیماریش تشخیص بدهم.اگر توانستی تشخیص دهی من نامه ات امضا میکنم. خلاصه رفتم و عکس گرفتم و تشخیص دادم که این بیمار آبسه آمیبی کبد دارد.
این بیماری عنوان تز من بود. خیلی هم شایع نبود.خلاصه بیمار را درمان کردم و به این صورت امضایش را گرفتم. رفتم سراغ افراد دیگری که با ما بودند و گفتم آقا شما که طرفدار جمهوری اسلامی هستید جنگ شده میآیید برویم ایران؟اول گفتن بله، اما موقع رفتن هر کسی بهانهای آورد.خلاصه هیچ کدام از اینها جز یک نفر انترن از انجمن اسلامی با من همراه نشد. با اتوبوس آمدیم تهران و تاکسی ما را به یک مسافرخانه برد که همه پنجرههایش پتو انداخته بودن که نور داخل آن، بیرون دیده نشود.صبح رفتم وزارت بهداشت یعنی همان بهداری قدیم. گفتم من جراح هستم و از ترکیه امدم و میخواهم بروم جبهه..
گفتند باید بروی کمیته؛من نیز رفتم و گفتم می خواهم بروم جبهه. گفت یعنی چی؟! گفتم جراح هستم؛ اما قبول نکردند. خلاصه به یکی از دوستان زنگ زدم و گفت پدرم دارد می رود جبهه؛ آن فرد روحانی بود.گفت با ماشین پدرم میتوانید بروید. من همان زمان بچه یک ساله ای داشتم که خیلی هم به او وابسته بودم و اسمش محمد حسین بود.من دو شب به خاطر اینکه خودم را آماده کنم برای رفتن به جبهه و برای اینکه این حب به پسرم مانع سفرم نشود؛به همسایهای که روزها چون همسرم سر کار می رفت فرندمان را نگه می داشت گفتم دو روز این را نگهدار تا من او را نبینم و به این شرایط عادت کنم. روز رفتن میخواستم سوار تاکسی شوم و برم به سمت ترمینال. این همسایه از بالای طبقه صدایم زد و بچه را نشان داد. گفتم ببر تو تا آن را نبینم. به راننده گفتم گاز بده برویم؛ چون یک لحظه معلوم نیست آدم فکرش عوض شود و نتوانم بروم. به اهوا ز که رسیدیم رفتم نزد امام جمعه که آن زمان آقای طاهری خرم آبادی بود.تا من را دید گفت خدا تو را رساند. گفت یکی را میخواهیم وضعیت بهداشت و درمان اینجا را سامان دهد.گفتم من اصلاً اولین بار است دارم میآیم اهواز و جایی را بلد نیستم.خلاصه من بیمارستان گلستان را انتخاب کردم و رفتم در انجا ۲۰ روز مستقر شدم. از اول صبح همینطور مجروح میآوردند و من میرفتم تو اورژانس و افرادی که فکر میکردم میتوانند جراحی شده و زنده بمانند را انتخاب میکردم. آنقدر سرمان شلوغ بود که تا شب یکسره جراحی میکردیم. من اولین پزشک داوطلب هستم که وارد جنگ شدم.
خلاصه ۲۰ روز که حضور در اهواز تمام شد به ترکیه برگشتیم و اما بعد از امدن از جبهه مسئولان دانشگاه ترکیه با من دشمن شدن و گفتن این طرفدار خمینی است. هر طور شده باید ردش کنیم.استادی که مسئول ما بود یک فرد وابسته و دوستدار انگلیس و ضد دین بود.میخواست انتقام بگیرد و اخراجم کند.این، نفر اول جراحی پستان در ترکیه بود و رشته جراحی پستان هم خیلی سخت بود. گفت برو بیماری را معاینه کن .انقدر از من سئوال کرد که بی سابقه بود و قرار بود من رد شوم؛ چون به دستور امام خمینی به جبهه رفته بودم اما در نهایت من همه سئوالات را جواب دادم.بالاتر نمره را گرفتم و با لطف خداوند متعال فردایش که رفتم امضای این آقا را بگیرم به احترامم بلند شد؛ با آنکه فرد بسیار مغروری بود. نگاهم کرد وگفت نمیدانستم آنقدر با معلومات هستی!.
در چشم من خیلی بزرگ شدی؛ میخواهم پیشنهادی به تو بدهم که تا به حال نه به فرد ترک و نه به غیر ترک پیشنهاد دادم.گفت میخواهم دستیار ویژه من شوی و عضو هییت علمی اینجا شوی. گفتم خیلی متشکرم. من باید زود برگردم ایران؛ گفت: ایران!همه دارند فرار میکنند هر روز تعدادی پزشک اینجا میآیند تا کار کنند بعد تو می خواهی بروی ایران؟!در این هنگام به من نگاه خاصی کرد و ادامه داد: در چشم من بزرگ شدی ولی الان خیلی بزرگتر شدی! نامه را امضا کرد و با احترام در حالی که آدم خیلی متکبری بود؛ به طوری که رزیدنتهای ما میخواستن وارد اتاق او شوند دست و پایشان میلرزید اما مقابل من مثل موم شده بود. تا دم در اتاق برای بدرقه ام آمد و این جمله را گفت «بدان که اینجا یک عدنان ثعلب داری که هر کاری داشته باشی من در خدمتم!این دفعه رئیس بیمارستان وطن همان که کلینیک برایش دائر کرده بودم من را صدا زد و گفت فردا باید بیایی با هم یک جایی برویم.بیمارستانی جدید در ۴۰ کیلومتری استانبول قرار بود آن روز افتتاح شود. وقتی که افتتاح تمام شد گفت میخواهم رئیس این بیمارستان شوی و همه جراحیهایش مال تو باشد.. گفتم خیلی ممنون من باید برگردم ایران؛ گفت: ایران جنگ است؛ همه دارند فرار میکنند؛ اینجا را رها میکنی؟!با آنکه بسیار درآمد زیادی داشت. اما گفتم نمیتوانم بمانم. باید به وطنم برسم.
پس فردای آن روز حرکت کردم و در سال 60 به ایران برگشتم.من دلم میخواست بروم تو مناطق محروم کشور مثل بندرعباس و کار انجام دهم.وقتی در تهران مدارک من را دیدن گفتند تو باید در تهران بمانی. در بیمارستان رسول اکرم و مجتمع دانشگاهی طالقانی که بعد دانشگاه علوم پزشکی ایران شد مشغول شدم. مدتی به حج و هیئت پزشکی رفتم .من به زبان عربی هم مسلط بودم و مدیریت خیلی خوبی انجام دادم و همین موضوع باعث شد اولین هیئت پزشکی حج بعد از انقلاب تشکیل شود. مرحوم دکتر شیبانی، دکتر فیروزآبادی رئیس هلال احمر، دکتر مرندی، دکتر کلانتر معتمد و .. اصرار زیاد کردند که باید مسئولیت را قبول کنی. وقتی از مکه برگشتیم دکتر منافی وزیربهداشت بود. ۱۰ سال مسئول هیات پزشکی حج شده و از ان طرف هم مسئول دانشگاه علوم پزشکی ایران شدم. خیلی هم آنجا پیشرفت کرد و یکی از کارهایی که کردم این بود که ما در تحریم بودیم و هیچ کدام از دانشگاههای کشور نه مجله نه کتابی از خارج به دستشان میرسید.من با یک شرکتی در سوئیس قرارداد بستم به نام کارگر و همه مجلات خارجی را آبانمان شدم.یک بودجه دلاری گرفتم و بهترین کتابخانه را ایجاد کردیم.
خلاصه در دانشگاه ایران آموزش را دگرگون کردیم. البته من دوست نداشتم واقعاً کار اجرایی کنم و میخواستم در مسیر آموزش و درمان باشم..آن زمان ایام ترور بود. من توانستم به عنوان اولین دانشگاه خوابگاه راهاندازی کردم. قائم مقام آموزش وزارت بهداشت شدم و آموزش از وزارت علوم گرفته شد و ما میرفتیم در سراسر کشور و خلاصه ظرفیت پذیرش دانشجو 4-5 برابر کردیم.تخصصها را شروع کردیم؛آموزش رزیدتی در همه رشتهها ایجاد شد و بعدش برای فوق تخصص به خارج از کشور اعزام میکردیم. تا اوایل دهه ۶۰ نزدیک به ۲۰۰۰ پزشک خارجی داشتیم؛ بنگلادشی، پاکستانی و هندی که ۱۰ برابر پزشک ایران حقوق میگرفتند؛ به همراه مسکن و سالی دوبار بلیط هواپیما.این برای ما خیلی دردناک بود. در نتیجه ما دانشجو را بیشتر کردیم و اواخردهه هفتاد دیگر پزشک خارجی نداشتیم و اوایل هشتاد نیز ما بیماران را می فرستادیم خارج از کشور.حداقل من ماهی ۵۰۰ تا پرونده بیمار را برای اعزام به خارج امضا میکردم؛ آن زمان مدیرعامل بهداری استان تهران را بر عهده داشتم و به بیماران برای درمان در خارج از کشور دلار میدادیم؛ البته به قیمت هفت تک تومانی.
در حقیقت بیماران برای رفتن به خارج از کشور با امضای من از بانک مرکزی دلار میگرفتند.خب برای کشور خیلی هزینه بود.از یک طرف فقر پزشکی داشتیم و بهترین مغزهای ما را در خارج کشور جذب میکردند.ما این عزیزان را بوریسه میکردیم و به خارج می رفتند و بعد از تحصیل به ایران باز می گشتند. الحمدالله ما در دهه 80 دیگر اعزام بیمار به خارج نداشتیم.از دکتر دلشاد میپرسم با این تفاسیر شما چقدر دانشجو تربیت کردید ؟ لبخند ملیحی می زند و با تواضع میگوید: آمار دقیقی ندارم اما من هر شهری که میروم دانشجویان خودم را میبینم. لذا یکی از افتخارات من در دانشگاه جذب نخبگان بود؛ چون متاسفانه در آن روزها بعضی از مسئولین دانشگاهها خیلی برخورد بدی با متخصصان داشتند.پیامبر عظیمالشأن به ما یاد داده و فرمودند:علم اگر در چین هم باشد شما بروید و یاد گیرد.
این چقدر لذت دارد؟! چون واقعاً عاشق دانشجویان بودم. به هر حال این دوران مسئولیت نیز گذشت.در دورانی که من جراح بودم و مسئولیت داشتم دنبال راهی بودم که آزاد شوم واز مسئولیت کنار بروم. واسطه می تراشیدم. مثلا مدیرعامل استان تهران بودم. دکتر مرندی گفت تصمیم گرفتیم شما بیایید معاون درمان وزارت خانه شوید. گفتم قبول نمیکنم. من توانش را ندارم؛ گفت این همه آدم میگویند تو توانمندی.البته واقعا معروف ترین مدیر در آن زمان بودم اما من از مسئولیت میترسیدم. خدا شاهد است از مسئولیت قبول کردن فراری بودم. مسئولیت شرعی و ملی و خیلی مهم است. گفتم آقای دکتر بیش از این اصرار کنید همین مسئولیت را هم می بوسم و می روم. اسم مینوشتند برای انتخاب وزیر اما من اسمم را پاک میکردم. خلاصه با هزار سختی توانستم از مسئولیت اداره بهداری استان تهران آزاد شوم. بلافاصله رفتم فوق تخصص جراحی اطفال؛ خانمم متخصص اطفال بود و شبها پای تلفن می نشست و برای پذیرش گرفتن برای یک نوزادی که مری و مقعدش بسته بود تا درمان صورت گیرد تلاش می کرد.جایی متخصص مربوطه نبود. دیدم این نیاز کشور است. رفتم دانشگاه تهران مرکز طبی کودکان و بیمارستان امیرکبیر رفتم و وقت نگاه میکردم تو کتابها چیزایی هست اما در اینجا خبری از این علوم نیست. گفتند ما بیش از این بلد نیستیم؛ شما برو خارج و این کار را ادامه بده. آن زمان چهار تا بچه داشتم. با دکتر ملکزاده که آن زمان معاون آموزشی بود صحبت کردم؛ گفت برو خارج .خلاصه گشتیم و بهترین مرکز دنیا را در دانشگاه لندن پیدا کردیم.
مکاتبه کردم و من را پذیرفتن. سالی ۹ نفر قبول میکردند از ۹ کشور. با هزار زحمت و مشقت رفتم و تحصیل کردم.چهار بچه داشتم و خیلی سخت بود. بچهها مدرسهای بودن؛ اول صبح باید بچهها را آماده میکردیم که مثلا اتوبوس بچهها را به مدرسه برساند. ولی آنچه که آنجا بود آموختم و به ایران آوردم. بعد در بیمارستان حضرت علی اصغر شروع به کار کردم. خیلی از مقالات عملهای اول ایران را من نوشتم؛ ولی من هیچ وقت دانشگاه را رها نکردم. در انگلیس بسیار فشرده هرچی بود یاد گرفتم و بعد از یک سال و اندی همه جراحی های اول دنیا را یاد گرفتم و با دست پر به کشور باز گشتم. در کشور بی اختیاری مدفوع در بسیاری کودکان بود و هیچ کس نمی توانست عمل کند و کودک تا آخر عمر مقعدش دچار مشکل بود و زجر می کشید.رفتم سراغ استاد آمریکایی که سالی یک بار به دبی و خاورمیانه میآمد و اطلاعات آن را هم یاد گرفتم و به ایران آمدم.خلاصه شروع به عمل های جراحی بی اختیاری در کودکان کردم و از سراسر کشور برای عملهای مختلف مانند ابهام جنسی و… مراجعه میکردند.

اولین نفر هستم که یک بیماری خاص را در جهان کشف و درمان کردمهمیشه هم این نگرانی را داشتم که اینها حق به گردن من دارند و چطور میتوانم ادای حق شان را کنم.خدا قسمت کرد من یک بیماری را در جهان برای اولین بار کشف کردم که در هیچ کتابی مطرح نبود. در این بیماری کودک دچار یبوست خیلی سخت میشد و سخت دفع میکند و خیلی هم عذاب آور و دردناک است.در کتابهای علمی آمریکایی و انگلیسی وصف بیماری را نوشته و گفته اگر دارو اثر نکرد، بیمار را نزد روانپزشک بفرستید. خلاصه بنده بعد از 10 _15 سال کار کردند 4 سال پیش مقاله علمی و نحو تشخیص و درمان این بیماری را کشف کردم و نوشتم.در انگلستان برای اولین بار مقالات این بیماری چاپ شد و نامهای از نشری در انگلیس آمد و گفتند میخواهیم این را در کتابی چاپ کنیم که برای 100 کشور دنیا ارسال میشود.الان این برای دنیا بیماری معرفی شده و چندین دعوتنامه از جاهای مختلف برای سخنرانی در خصوص این بیماری به دستم رسید اما گفتم وقت ندارم؛ چراکه برای
من درمان یک بچه ایرانی در ایلام، سیستان و بند عباس و .. بسیار ارزشمند تر است تا اینکه بروم لندن و پاریس برای آنها سخنرانی کنم. برای من درمان یک کودک فقیر و پابرهنه بیش از میلیاردها تومان ارزش دارد و لذتی که از این کار می برم به اندازه یک هزارم آن را از پول نمیبرم. من این را ثابت کردم. چون اولین بیمارستان مادر و کودک ایران را در کرج ایجاد کردم و نیازی به پول ندارم. می توانم بنشینم و پول دربیاورم اما به عنوان یک ایرانی باید تابع این شعر باشم که «بنی آدم اعضای یکدیگرند و به والله قسم به اندازه سر سوزن منتی بر سر کسی ندارم و کار خاصی نکردم و باید این خدمت را داشته باشم. پزشکان مقام والایی دارند اما نباید بیماران را خوار نبینند و از بالا به پایین به آنها نگاه نکنند و بیمار جایگاهی در نزد خدا دارد.در روایات زیادی داریم که هر که برای بیماری تلاش کند گناهاش آمرزیده میشود. اگر این طور نگاه داشته باشیم فعالیت ما طور دیگر میشود و بیمار را پول نمی بینیم بلکه داریم با خدا ملاقات میکنیم.
کسی که میخواهد پزشکی بخواند باید عاشق خداو مردم باشد.کدام رشته اینطور است. لذا باید بگویم که رزق دست خداست. من به همکاران جوانم میگویم که حضرت علی میفرماید «من زیاد تقلا نکردم؛ من کارم را میکنم اما حرص نزدم؛ چرا؟ چون میدانم روزی را خداوند مشخص کرد و رزق معین است.
من دیدم خیلی از پزشکان جوان را که فکر کردن حالا که پزشک شدن باید خوب پول در بیاورند و خیلی تقلا کردن تا پول در بیاورند اما متاسفانه بعد از پول جمع کردن در مدت پنج یا ۱۰ سال دچار بیماری بدی شده و فوت کردند. باید عشق ما پزشکان و هدفمان درمان بیماران باشد. همه توفیقاتم لطف خداست؛ چون همیشه دغدغه ام مردم بوده است. مثلا در خصوص بیماری بی اختیاری در کودکان تحقیق کردم که دغدغه مردم بود.من در بیمارستان طبی کودکان در خصوص بیماری «هیشروم« در کودکان تحقیق کردم و برای 125 نفر نامه نوشتم و 75 نفر را درمان کردم اما 5 نفر بی اختیاری داشتند؛ دختر و پسر 12 تا 16 ساله مجبور بودند با پوشک باشند و اختیاری نداشتند و حتی در خانه کتک هم می خوردند. رفتم نزد استادان، اما گفتند راه درمانی ندارد؛ خلاصه به الحمدالله به لندن رفتم و یاد گرفتم و اکنون این دغدغه در کشو رفع شد.دغدغه ابهام جنسی در دختران و پسران را نیز حل کردم. بیماری به نام راکی تانسکی که در آن یک دختری با همه مشخصه های زنانه، فاقد رحم و واژن است که بنده در کشور این بیماران را جراحی و درمان می کنم و این بیماران می توانند ازدواج کنند. این عمل را هم رایگان درمان میکنم.
اکنون در موسسه محکم که 20 سال است مشغول درمان بیماران مختلف کودکان هستیم به طوری که تاکنون در مجموع 34 هزار کودک بیمار را در حوزه های مختلف بیماریهای مادر زادی، جراحی و درمان کرده ایم.اکنون 56 بیماری مادر زادی را مورد درمان و جراحی قرار میدهیم. در آخر کلام؛ توصیهام به همه همکاران عزیزم و جوانها در رشته پزشکی این است که اگر طبیب دغدغه مردم داشته باشند دیگر طبیب نیست، بلکه در آن حال حکیم است؛ حکیم فرقش با طبیب این است که علاوه بر طبابت به فکر حل مشکل جامعه است.پایان پیام/#روز_پزشک#دکتر_دلشاد#جراح#کودکان
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.